زمانه بی فروغ چه سنگین می گذرد

از پس این همه سالها

گر چه فاصله زیادی است

در دلبری تو تاثیری ندارد

تو همانی که اسمان بی تو بی فروغست
تو همانی که شعر بی تو دروغست
تو همانی بلندای روحت تا اسمانست

و چقدر به من نزدیکی
گرچه من از تو دور افتاده ام
ولی من هم چون تو ناصبورم
ترسم که ره به جایی نبرم


  وقتی زدم بوسه بر خاکت
    بده جوابم با ان لبانت

   شاید از یاد ها رفته باشی
   اما کسی نرسیده به گرد پایت


  من تو زندگیم زنی رو ندیده بودم که این قدر عشق و با تمام وجودش  لمس کرده باشه و این قدر جسورانه عشق بازی کنه
اگه چیزی نوشتم حس درونم و بیان کردم
روحش شاد و یادش گرامی باد

گل روییده اما نوایی نداره
غم غربت من صدایی نداره

شکوفه صورتی رنگ چه زیباست
ولی صورت من سرخی نداره


این وب هم با ما سر بازی داره
غم دوریت داره اشکم و در میاره